نگاهی به مجموعه داستانی «گل سرخ دلافگار»
«محمد جواد خاوری در سال ۱۳۴۶ هجری خورشیدی در بامیان افغانستان به دنیا آمد. در کودکی همراه والدینش به ایران مهاجرت کرد و در مشهد مقیم شد. در کنار تحصیل به مطالعات ادبی روی آورد و چندین داستان کوتاه نوشت. از اوایل دهه هفتاد به فرهنگ عامیانه علاقهمند شد و به گردآوری و پژوهش ادبیات شفاهی مردم هزاره پرداخت. در سال ۱۳۷۶ عضو مرکز فرهنگی نویسندگان افغانستان شد و در کنار آن به عنوان عضوی در فصلنامه ادبی، هنری دردری به روزنامهنگاری پرداخت.
در سال ۱۳۸۱ او و تعدادی از دوستانش موسسه فرهنگی دردری را تشکیل دادند و به انتشار فصلنامه فرهنگی، ادبی و هنری خط سوم پرداختند. از محمد جواد خاوری تا اکنون این کتابها به چاپ رسیدهاند:
– پشت کوه قاف، ناشر: مرکز فرهنگی نویسندگان افغانستان، سال ۱۳۷۶
– امثال و حکم مردم هزاره، انتشارات عرفان، ۱۳۸۰
– گزیده کتاب نیستان، ۱۳۸۰
– دوبیتیهای عامیانه هزارگی، انتشارات عرفان، سال ۱۳۸۲
– قصههای هزارههای افغانستان
– گل سرخ دلافگار
در سال ۱۳۸۷ کتاب گل سرخ دلافگار نوشته محمد جواد خاوری همراه چندین کتاب دیگر از جمله شناسنامه افغانستان نوشته بصیر احمد دولت آبادی، توسط وزارت اطلاعات و فرهنگ افغانستان به دریای هیرمند انداخته شد.
* اعتراضات به این حادثه: به آب انداخته شدن کتاب «گل سرخ دلافگار» اعتراضات وسیعی در بین مردم افغانستان ایجاد کرد و بسیاری از فرهیختگان و نویسندگان افغانستان خواستار برکناری عبدالکریم خرم، وزیر فرهنگ وقت افغانستان شدند.»
پیش از آن که به متن کتاب بپردازم لازم میدانم نکاتی را که فکر میکنم جای ذکر کردن دارند، مطرح کنم. در افغانستان ستم تاریخی را حتا به عنوان یک پروژه نمیتوان به هیچ وجه انکار کرد. بعضیها هنوز هم به ناکامی این پروژهها و تساوی حقوق باشندگان این سرزمین باور ندارند. ما جنگهای قومی را پشت سر گذاشتهایم؛ اقلیتهایی که با تفاوتهای خواستشان درصدد تثبیت حق یا انحصار قدرت بودند، همه با پرداختن هزینههای سنگین و بینتیجه از این میادین برگشتند. جنگ قومی جنگی بینتیجه بود. جنگی که تیوری انحصار قدرت بر مبناهای قومی و نژادی و زبانی را برای ابد منتفی کرد. با آنهم هستند کسانی که هنوز رویاسالاریشان را به بهای هر قیمتی از دست نمیدهند. هستند کسانی که هنوز هم از ملت واحد، و کشور واحد حرف میزنند؛ از «برادر بزرگ» و تحمیل یک هویت بر سایر هویتها آن هم به عنوان پایان بحران افغانستان. در حالی که چیزی که ما را به هم پیوند داده است خاکی است که از ما در مناطق مختلفش ویزا نمیخواهند ولی امکان ادغام اجتماعی و همزیستیمان عملا منتفی است. و حکومتی که حیثیت یک شرکت سهامی را پیدا کرده و در دست تکهداران قومی به اسارت گرفته شده است، میباشد. من هم با جواد خاوری همعقیده هستم که به جای خاک انداختن روی این واقعیتها برای رسیدن به یک سرنوشت روشنتر باید این حقایق با همه تلخیهایشان فاش شوند. چیزیکه در این کتاب حرمت مرا بر انگیخته است نوعی شجاعت مدنی است برای ابراز بیپرده حقایق تلخ از زبان کسی که خود مزه این تلخیها را هنوز در دهان وخونش حس میکند. به گفته خودش:
«گل سرخ دلافگار-چنان که گفتهاند- قصد تفرقهاندازی ندارد، بلکه در پی برملا کردن تفرقه است. تفرقه و تبعیض بوده که باعث نوشتن گل سرخ دلافگار شده است. در داستان «عشق بازی» پسرهزاره عاشق دختر افغان میشود. اما سنت قومی، به آنها اجازه عاشقشدن را نمیدهد. طبق سنت قومی پسرهزارهای که جسارت کند و عاشق دختر افغان شود، سزاوار قتل است. بین این دو قوم فقط دشمنی میزیبد نه عشق.» جواد خاوری حق دارد در برابر این همه بیداد ایستاده شود. ما چرا توقع داشته باشیم که حتا جنایتهای «سمسور افغانی» را به بهانه حفظ چرندیاتی به نام حفظ وحدت ملی که افسانه است، محکوم نکنیم. من بر عکس طرفدار این هستم که همه باید از جنایاتی که برسرشان رفته است، سخن بگویند. تمام کسانی که مظلوم واقع شدهاند چه هزاره چه پشتون و چه تاجیک و ازبک و…
و اما گل سرخ دلافگار
محمد جواد خاوری نویسنده توانای کشور در نخستین تجربههای داستاننویسیاش نشان داده است که در جستجوی راه و روش تازهای برای زندگی هنریاش میباشد.
راهی که شباهتی به هیچ داستاننویس کشورش نداشته باشد. این کار او مفت به دست نیامده است. همانگونه که در اول ذکر شد دریافت راه و روش تازه محصول سالها تحقیق و بررسی پاکبازانه او در راه جمعآوری عناصر فرهنگ عامه میباشد که بدون شک و جدا از ارزش کارهای هنریش، کاری است درخور و شایان تقدیر و میتواند به عنوان الگو برای سایر فعالین فرهنگی به حساب آید. افغانستان کشوری است با تنوع زبانی و فرهنگی و با جغرافیایی پارچهپارچه به لحاظ اراضی. این وضعیت باعث به میان آمدن وِیژگیهای خاص فرهنگی در میان حتا گویندگان یک زبان واحد شده است. از سوی دیگر به دلیل تسلط جو جنگ و تشنج و وضعیت بد اقتصادی، مردم ما مجال کار روی فرهنگ عامه را نیافتهاند و از این حیث جغرافیایی است دست نخورده و من تعجب میکنم که چرا هیچکس ارزش و اهمیت کار روی فرهنگ عامه را نمیداند. در این راستا بیش از همه مسوولیت دولت و وزارت اطلاعات و فرهنگ است تا از چنین پروژهایی حمایت مالی کند و خودش در برنامهریزی و طرح برنامههایی این چنینی پیشگام باشد. ادبیات و فرهنگ شفاهی بزرگترین منبع فرهنگی یک سرزمین در کنار سایر منابع مکتوب و ثبت شده میباشد و میتواند به روند فعالیتهای ادبی و هنری ممد تمام شود و مواد کار عرصههای گوناگون هنر را فراهم نماید، چنانکه امروز برخی از هنرمندان به بازخوانی آهنگهای محلی پرداختهاند و با بازخوانی این آهنگها در قالبهای نو و با ابزار موسیقی برقی آثار ارجمندی را خلق کردهاند. خلاصه اهمیت فرهنگ عامه را به عنوان یکی از پشتوانههای بزرگ کارهای فرهنگی-هنری نمیتوان نادیده گرفت.
گل سرخ دلافگار برای همین مساله است که کتابی است باارزش. جواد خاوری در این کتاب بر عناصر قصه و افسانه سنتی تکیه دارد. این در حالی است که امروز داستاننویسان دیگر بیشتر به کاربرد تکنیک اهتمام دارند. و جایگاه قصه در داستانهایشان در درجه دوم اهمیت قرار گرفته است. باری استاد رهنورد زریاب گفته بود که داستاننویسی اگر خلق جهانی نو با تمام خصوصیات منحصر به فردش در یک داستان نباشد کاری است عبث. به راستی امروز بسیاری نویسندگان ما این جهان داستانی را که تفاوتی اساسی و ماهوی با عینیت دارد، به باد فراموشی سپردهاند. و سادهترین رویدادهای ژورنالیستی و مسایل روزمره را محور کار قرار میدهند و با تغییر زاویه دید، نحوه روایت و به هم زدن توالی طبیعی سیر داستان، گویا به آفریدههای برتر رسیدهاند. من کاربرد تکنیک را که در کارهای برخی از داستاننویسان قابل ستایش است، رد نمیکنم ولی از این میترسم که تکنیک چنان بر جو داستاننویسی ما غلبه کند که دیگر از تجربه جهانهای زنده و متنوع در درون داستانها و قصههای شگفت برای سالهای زیادی محروم باشیم. کما اینکه برخیها چماق «نوگرایی» را در جو ادبی ما به حرکت در آوردهاند و خواهان یکسان سازیاند به جای تنوع.
کارهای خاوری را در چنین شرایطی است که من میپسندم. خاوری بیشتر مجذوب حرفهایی است که باید در داستانهایش به صورت احسن پرداخته شوند تا اینکه مثلا در پی ابداع طرحی پیش پرداخته و پسامدرن برای داستانهایش باشد. تکنیکهای او با بستر داستانیش کاملا همخوانی دارند. به گونه نمونه در داستان «عشق بازی» که طرحی بسیار ساده دارد و قصه نامتعارفی هم نیست، طرحی از همان محل و منطقه انتخاب میکند. به جای بازی با روایت و زاویه دید از یکی از بازیهای محلی برای پرداختن قصه سادهاش استفاده میکند. با این شیوه هم فضای بومی داستانهایش را نگاه میکند و هم ما را با فرهنگ و بازیهایی که در محلات توسط نوجوانان پرداخته میشوند، آشنا میکند و هم داستان را که داستان عشق اسماعیل هزاره با یک دختر افغان یا کوچی است و به صورت طبیعی محتوم به ناکامی، به داستانی شاد و نشاطآور مبدل میکند. در واقع با این شیوه میخواهد اذعان بکند که اگر دختر اوغان با پسر هزاره ازدواج کند نه تنها نباید کشته شود که هیچ اتفاق خاصی خلاف تابوهای ذهنی ما اتفاق نمیافتد. کار او از این حیث اصالت دارد. یعنی نمیخواهد که داستانهایش را از چارچوب هزارجات و قصهها و افسانههایش به هیچ دلیل تخنیکی و غیرتخنیکی خارج کند. یا داستانش را با یک بازی محلی میآمیزد یا با یک افسانه. خاوری با تسلطی که بر افسانهها و فرهنگ زادگاهش دارد توانسته است از عناصر افسانه و محلی به عنوان بستر و عناصر اصلی داستاننویسیاش استفاده کند، مانند تلفیق زیبایی که در داستان «گل سرخ دلافگار» و افسانه، زده است تا ازلیت محکومیت و مظلومیت زنان را تثبیت کند. یعنی این گل سرخ دلافگار نیست که در میان گرگ و اژدها باید پارهپاره شود بلکه در زمانهای پیش هم این زن شوربخت میان گرگ و اژدهایی که حالا به هیات دو قومندان درآمدهاند، از ستم به خاک و خون نشسته است. استفاده نامهای قومندان گرگ و قومندان اژدها همانگونه که گفتم هم خشونت داستان را با بازگویی بیکم و کاست بخشی از تاریخ معاصر ما مضاعف کردهاند و هم ساختار داستان را که میخواهد میان افسانه و واقعیت پیوند ایجاد کند، استوار نگه داشته است. از همه مهمتر سرنوشت این زن است که قربانی خواست دو قومندان و ترس مردم محل از جنگ میشود. باید پدرش او را پیش از آنکه نزاعی خونین در محل برای تصاحب او درگیرد، از پا در آورد.
یا داستان شیون که خودش را به شیوههای ریالیسم جادویی بسیار نزدیک کرده است. من فکر میکنم جادارد تا روی این داستان بزرگ به صورت جداگانه پرداخته شود. داستانی نمادین و عمیق که برخیها از کنارش به سادگی گذشتهاند. مثلا دوستی در نقدش گفته است که در این داستان قهرمان داستان سرنوشت مغشوش دارد. من منظور این دوست و اذعانش را برای حضور یک ضد قهرمان که همان موجود فراطبیعی باشد، نمیدانم. لابد میخواهد امیر ارسلانی وجود داشته باشد تا قصه صددرصد وارد حیطه افسانه شود و حالا آن که در این داستان مردمان تمام قریه که نماد مردمان این سرزمیناند همه در برابر یک بلا قرار میگیرند و همه به میزان مساوی در برابر آن تحت خطراند. دیگر چه جایی برای یک شخصیت مرکزی میماند که مثلا این شخصیت مرکزی چه نسبتی با وضعیت این داستان میتواند داشته باشد و منطق حضوری آن چیست؟
این داستان یک داستان بزرگ است. جانداری که ناگهان در یک صبحگاه زمستانی برلب چشمهای پیدا میشود و هیچکس نمیداند که چیست، یکی آن را شتر اوغان میگوید و یکی هم بلای آسمانی، موجودی که دو نفر از مردم عادی محل را میبلعد و دوباره زنده استفراغ میکند. آنها پس از آن حادثه صاحب قدرت خواندن میشوند و قرآن میخوانند. موجودی که نه دلیل آمدنش معلوم هست و نه دلیل ناپدید شدن دراماتیک و رمزآلودش. این داستان نمادین میتواند تاویلهای زیادی را بربتابد. به تعبیر من این جاندار میتواند، کودتاهایی باشد که به یکباره اتفاق میافتادند و محصولشان چیزی نبود جز کمی آگاهی یا میتواند حضور گروههای سیاسی محصول این جنگها باشد یا هرچیز دیگر یا تحول فرهنگی باشد، میتواند رسانه باشد یا هرچیز دیگر غیرمترقبهای که تنها آگاهی ما را بالا میبرد.
این داستانها هرکدام فکر عمیقی را یا واقعیت تلخی را بازگو میکنند مثل همان عبدل که خواب پادشاهی میبیند و به طرف شهر حرکت میکند، از بسکه محروم است. او فکر میکند که اگر پادشاه باشد حاجت به لابه و زاری برای به دست آوردن معشوقهاش ندارد، بلکه پدرش او را با دو دست ادب تقدیم حضور جبروتی او میکند.
یا داستان «شبی که نیکه را سایه گرفت» که یکی از داستانهای درخشان دیگر این مجموعه است. در این داستان نیکه که یک خان هزاره است و بارها با اوغانها جنگیده است، در سرپیری و پس از یک دوره مریضی و نقاهت دچار نوعی پارانویا میشود و تمام اهالی در چشمش اوغان معلوم میشوند تا اینکه با این توهم جان میدهد. هرچه مولوی یعقوب موعظه میکند که اوغان و هزاره و تاجیک ندارد، همه برادریم ولی نیکه به خنده میافتد و تسلیم این موعظهها نمیشود.
چیز دیگری که در این مجموعه مهم است این است که این داستانها عناصری دارند که به همدیگر گره میخورند مثل «کوه میخ» که محور تمام این داستانهاست. کوه رازآلودی که هیچکس نمیداند روی آن کیست و چیست و تنها سربازی هم که موفق به کشف قله آن میشود، پس از بازگشت زبانش را از دست میدهد و مردم حمل بر جسارت او میکنند و جزای خداوندیاش میپندارند. چیز دیگریکه در این داستانها تکرار میشود مردماند. مثلا ما در چندین داستان سروکله نعیم سوسوک و مولوی یعقوب و خلیفه ضامن و دیگران را میبینیم. در واقع این داستانها قصههای قریههای دور وبر کوه میخاند.
چیز دیگری که بسیار مهم است، زبان در این کتاب است. من در این کتاب بازبانی سرخوردم که نویسنده در کاربرد هیچ کلمهای دقت و نظارتش را از دست نمیدهد. زبانی روان، جذاب و ویژه خود جواد خاوری؛ زبانی داستانی و سرشار از ظرفیتهای بیمانند عناصر محلی. مثلا استفاده از سوتها به جای جملهها و کلمههای روزمره، استفاده از اقوال و ضربالمثلهای هنری و حسی و شگفت به جای کلمات ساده و روان که جذابیت این داستانها را دوچندان کردهاند. چیز مهم دیگر حضور عناصر افسانه است. مثل به سخن آمدن گاوها یا سگها و سخن گفتنشان در مورد سرنوشت و مظلومیتهایشان. مثلا بزها زمانی که زیر تیغ نذر و قربانی میآیند، سخن میگشایند. که این داستانها را به داستانهای ریالیزم جادویی شبیه میکند بدون اینکه حکم وابسته بودن به این دبستان را در مورد این داستانها صادر کنیم.
من شخصا تکتک این داستانها را میستایم و از پشتکار و تلاش بیشایبه جواد خاوری قدردانی میکنم. بدون شک همانگونه که خاوری در مصاحبهای گفته بود، میتواند برای ادبیات ما کارهای درخشانی انجام دهد. به امید پیروزیهای روزافزون این نویسنده توانا.
مجیب مهرداد