محمد کاظم وحیدی
قسمت اول| قسمت دوم| قسمت سوم| قسمت چهارم
«هویت» هرچیزی که باشد و هرگونه تعبیر و تعریفی که از آن صورت بگیرد، باید نهایتاً به تعبیر عامی منتهی گردد که بتواند تا حدود زیادی مشکلات فهم را کاهش دهد. من معتقدم که هویت باید پیامد باور و عمل به مجموعه نهادها و مقولاتی مانند ارزش ها، باورها، هنجارهای رفتاری، آثار و تولیدات هنری، خاست گاه تاریخی ـ جغرافیایی، مناسبات اجتماعی و بعضاً اصالت نژادی ای باشد که روی هم رفته به یک گروه انسانی (قوم) شناسه ی خاصی بخشیده و او را از دیگر گروه های اجتماعی متمایز سازد.
مسلماً تنها بر اساس تعریف عامی که از آن سخن رفت، می توان کنش ها و واکنش های جامعه را که بخش عمده ی آن مرتبط به ارزش ها، رسومات و هنجارهای رفتاری متفاوت و بعضاً متضاد می باشند که بعدها و با دخالت عامل تفوق طلبی و سلطه گری مجریان پروژه ی استحاله گری اقوام، شکل سیاسی را به خود می گیرد، به خوبی و عمیقاً درک نمود و دانست که در صورت عدم موجودیت زمینه های رشد و ارتقای اجتماعی ـ فرهنگی برای گروه های متعدد ساکن در یک ناحیه (در یک نگاه بزرگ تر سیاسی باید از کشور نام برد) و راحت و روان نبودن تماس ها که به شکل گرفتن مرزهای نامرئی میان گروه های مختلف اجتماعی منجر گردیده،
هم چنین موجودیت ممانعت و ممنوعیت هایی طی تماس و برخوردها، از گسترش طبیعی و آزادانه ی روابط جهت شکسته شدن مرزهای نامرئی موجود به منظور رسیدن به مرحله ی «ملت یگانه» به عنوان نیاز مبرم انسانی و اجتماعی باز داشته و به «ناسازگاری» با روند یگانه سازی و مآلاً روآوری به «درون گرایی» هرچه بیش تر، به مثابه ی طبیعی ترین و منطقی ترین واکنش، که درواقع پیامد فشارها، تحمیل شرایط و چهارچوب های جانب دارانه و تبعیض آمیز بر محور منافع قومی خاص می باشد، منجر خواهد شد.
روشن است که به تناسب موجودیت تبعیض و ستمی جهت دار، عریان و قابل لمس در یک جامعه ، گرایش ها به سوی «قوم» و «قومیت» نیز شدت و شتاب می یابد. تبعیضی که در ذات خود امری تهاجمی بوده و ماهیتش یورش به دیگران جهت ربودن حقوق آنان می باشد، حالت تدافعی خاصی را به اقوام زیرستم بخشیده و آنان را به اشکال گوناگون اعتراض درمقابل چنین روش ناجوان مرادانه ای وامی دارد.
اما زمانی که تبعیض پا را فراتر از حق خوری های روزمره ی سیاسی، اجتماعی و اقتصادی گذاشته و درصدد مسخ فرهنگی ـ تاریخی برمی آید (استحاله)، اقوام زیرستمی که چنین مورد تعرض قرار گرفته اند، درصورتی که توان یک رویارویی همه-جانبه را نداشته باشند، به درون گرایی روی می آورند و تلاش می ورزند تا با قطع روابط با استیلاگران، به ریشه های تاریخی و نیاکانی خود پی برده و تفاوت میان خود و قوم مسلط که عامل اصلی این تبعیض می-باشد، را بیابد. این امر بعضاً به یافتن علت های چنین تاخت و تاز فرهنگی ـ تاریخی و نیز روش پی گیر تحقیر ستم دیدگان منتهی می گردد که با این دانش اکتسابی، بسیاری از سوال ها و مشکلات فرا راه پاسخ خود را می یابند.
مثلاً پژوهش گر ستم دیده طی پژوهش در ریشه های تفاوت موجود میان خودش و قوم مسلط، به ویژگی های فرهنگی ـ تاریخی غنی اقوام زیرستم دست می یابد که به آنان «هویت» خاص و غروری می بخشند که در برابر تجاوزات روانی (تحقیر و توهین) سربلند و استوارشان نگه می دارد و دقیقاً درک همین تمایزات است که ضعف و خودکم بینی استیلاگران را برایش هویدا نموده و مشخص می سازد که اقدام به بایکوت اقوام بومی و نیز حعل و تحریف تاریخ همگی به منظور پوشش دادن به ناتوانی فرهنگی ـ تاریخی کسانی است که فاقد ریشه در تاریخ، فرهنگ و تمدن های باستانی این مرز و بوم می باشند.
عمده ترین بخش از شاخصه های هویتی، بخش فرهنگی آن بوده که به دلیل متحرک و پویا بودن جامعه، دست خوش تغییر و تحول همیشگی می باشد و گروه انسانی (قوم) در درازمدت و در مسیر طولانی تاریخ و نیز بر اثر کارکرد روزمره ی اجتماعی ـ سیاسی، به ارزش ها و باورهای تازه و برگرفته از بیرون جامعه اش دست یازیده و در پروسه ی بازتولید فرهنگی ـ اجتماعی آن ها را نسل به نسل تداوم می بخشد.
مسلماً این امر در رابطه با نهادهای قومی جوامع باز و درحال تعامل با دیگران است که باعث می گردد تا فرهنگ آن جامعه در تمامیتش متحول گردد و متناسب با نیاز دوره ها و سرفصل های دگردیسی اجتماعی و بعضاً سیاسی، با فراگیری و کسب پی درپی ارزش ها و باورهایی از دیگر اجتماعات پیرامونی، رشد و گسترش یابند. البته به موازات چنین روند رشد و تکامل اجتماعی، ما شاهد جوامعی مانند آفریقا و نیز قبایل مرزی جنوب و شرق کشور خود هستیم که به علت بسته بودن جامعه ی شان نه تنها نیازی به باورها، ارزش ها و مناسبات نو ندارند که اساساً آن ها را عامل ازهم پاشیدگی اجتماعی خود دانسته و به همین دلیل در طول تاریخ چهارسده ای حضورشان در کشور ما نیز، تغییر و رشد محسوسی -ننموده اند.
بنابراین، روند اکتساب «باور» و «ارزش»، و نیز نوسازی پی درپی مناسبات و هنجارهای رفتاری، از ویژگی های جوامعی پویا بوده که مستمراً و با تحول پذیری اش شتابان رشد می نمایند و طی یک روند طبیعی با فرهنگ های دیگر تعامل می کنند. این روندی است که در گذشته و حال، جوامع بزرگ و تولیدگر ارزش ها، هنر و صنعت، آن را پیموده ، و درعین حال میراث داری عظمت و افتخار به تمدن های نیاکانی را نیز از دست نداده اند.
چنین روند طبیعی ای نخست با مبادله ی فراورده های تولیدی و تشکیل اتحادیه های دفاعی آغاز گردیده و بعضاً تا رسیدن به باورها و ارزش های مشترک و حتا قواعد و هنجارهای یگانه با دیگر گروه های انسانی پیرامونی پیش رفته است. مسلماً با گسترده تر شدن داد و ستدها، بسیاری از مرزها شکسته شده و روابط خانوادگی هم میان آنان برقرار می گردد.
درپی شکسته شدن مرزهای قومی و رواج ازدواج های فراقومی که معمولاً میان دو قوم هم پیمان و دارای روابط انسانی با احترام و رعایت متقابل حقوق هم دیگر صورت می گیرد، به تدریج اختلاط نژادی میان آنان شکل گرفته و فرهنگ مشترکی که اغلب تلفیقی آزاد و آگاهانه از ارزش ها و باورهای دو جانب می باشد، نیز به وجود می آید.
البته در این خصوص نمی توان از نقشِ گرفتن غنیمت های انسانی (زن و دختر) از قبایل شکست خورده در ایجاد پیمان های عمدتاً تحمیلی و یک طرفه و نیز خلط نژادی چشم پوشید. به هرحال برای این مسئله مرز و دسته بندی مشخص و دقیقی وجود ندارد که نخست کدام روابط برقرار گردیده و آیا شکل گیری ازدواج برون قومی بر ایجاد مقررات و قواعد زیست هم جواری و حتا جامعه ای با قوانین مشترک مقدم بوده، و یا این که برقرار شدن روابط خویشاوندی همیشه از اولیت برخوردار نبوده و بسا ملت هایی که ضمن شرایط سیاسی ـ نظامی و احیاناً داد و ستدهای اقتصادی نزدیک، به ملتی یگانه رسیده و پیوندهای خویشاوندی میان انا در مراحل بعدی صورت گرفته است.
«تبار» که خود یک مسئله ی طولی خانواده به شمار می رود، در واقع می-تواند مانعی جدی بر سر راه پیوندها و نهایتاً یگانگی ملی گردد. مسئله ی طولی بدین معنا است که وقتی جامعه را خانواده ای بزرگ در عرض و پهنا ببینیم که طی آن پیوندهای عرضی مورد بررسی قرار می-گیرند، تبار علاوه بر آن که دارای پیوندهای خانوادگی در گستره ی جامعه است، اما ریشه ی پیوند هایش به گذشته و طول تاریخ هم مرتبط می باشد.
بنابراین، تبار یکی از شناسه های عمده و تعیین کننده ی قوم به شمار می رود و با آن که فرهنگ یک قوم می تواند عامل مهم و برجسته-ای در تمایز گروه قومی از دیگران تلقی گردد، اما تبار به عنوان عنصری فوق مهم و بسیار مؤثر هویتی، از شاخصه هایی است که پیوندهای درون قومی را مستحکم تر ساخته و آن را در برابر تحلیل رفتن فرهنگی، تقریباً واکسینه می کند. به عبارت دیگر، با آن که فرهنگِ دربرگیرنده ی ارزش ها و باورهای یک جامعه، تعیین کننده ی هنجارهای رفتاری و حتا افق دید اعضای آن جامعه می باشد، اما در مقابل روش های استحاله گری کاملاً آسیب پذیر می باشد، درحالی که تغییر دادن نژاد را با هیچ روش و تکنولوژی ای نمی توان تحقق بخشید.
درعین حال، تبار خود اعتبارش را از نژاد می گیرد. وقتی نژادی مانند سیاه و زرد (با قیافه ی تیپیک مغولی) بسیار متمایز و متفاوت با دیگر گروه های اجتماعی پیرامونی باشد، بر شدت تمایز قومی می-افزاید که هم قوم را در ایجاد رابطه با دیگران محتاط و خوددار می سازد، و هم دیگران را از نزدیک شدن با آن ها باز می دارد.
در این رابطه می شود از کم بودن تفاوت نژادی تاجیک ها با پشتون ها در کشور خودمان نام برد (صرف نظر از این که آیا واقعاً با هم هم نژاد هستند و یا خیر؟) که هیچ گاهی هم تضادهای آنان را جدی نساخته و حتا در برش های زیادی از تاریخ کشور در کنار هم و در مبارزه ای سرنوشت ساز و استراتژیک علیه هزاره ها و ازبک ها جنگیده اند، هرچند که نباید به یگانگی مذهبی آنان در این روی کردها کم بها داد.
هم چنین تاجیک ها همیشه در کنار دولت های قوم محور قرار داشته و در بخش اداری و حتا مناصب بالای سیاسی ـ نظامی در خدمت آنان بوده و از موقعیت های اجتماعی خود نیز راضی بوده اند. چراکه به دلیل عدم موجودیت تفاوت ظاهری (شکل و قیافه) میان تاجیک و پشتون، راه فرار از زیر «ستم-قومی» برای شان مساعد بوده و به راحتی می توانستند با آموزش زبان پشتو، خود را به عنوان یک پشتون جا بزنند، درست مانند قزل باش و بیات و به ویژه نسب گرایان شیعه محوری که هیچ سنخیت نژادی با هزاره-ها نداشته اما به دلایل و بر اساس منافع خاص و سودآور، عمری را در زیست هم جواری با هزاره ها گذرانیده و تابع فرهنگ آنان شده بودند. بنابراین، تمایز نژادی به نوبه ی خود روند شکل گیری فرهنگ مشترک (ملی) را نیز با کندی مواجه می سازد. مسلماً چنین امری مانند تسلیم شدن های اجباری به خواسته های قوم سلطه گر به جای باورمندی قلبی به فرهنگ ارائه شده از سوی فاتحان، و پذیرش آن به مثابه ی فرهنگی مشترک توسط شکست خوردگان، تمایل غیرآشکار به سوی ارزش ها، باورها و هنجارهای رفتاری قوم و نهادهای قومی خودشان را شدت می بخشد و حتا رفته رفته این گسست های نهانی، ماهیتی سیاسی و پرخاش گرانه به خود می گیرند. این است که هم زیستی اعضای یک جامعه در درازمدت ممکن است به شکل گیری باورها و هنجارهای رفتاری مشترک بینجامد، اما تفاوت قیافه ها (نژادهای متفاوت) می تواند دو قوم را در ایجاد پیوند و روابط نزدیک تر با وسواس و محافظه کاری بیش تری مواجه سازد.
نباید تمامی عوامل و زمینه های گسست اقوام را در مؤلفه هایی که نام برده شدند، خلاصه کنیم. بدتر از آن موارد، پندارهایی چون خود را اکثریت تلقی نمودن و نیز رفتارهای انحصارگرایانه است که از آنان آشکارا نابرابری احساس گردد و نشان دهد که ایجاد روابط نزدیک میان اقوام، و بنیان گذاری فرهنگی همگانی، داعیه های دروغینی هستند که به روشنی برای تحمیل برتری یک قوم بر دیگران صورت گرفته که در ضمن چنین روش و کرداری سوءاستفاده ی ناشایستی است که قوم انحصارگر قدرت به منظور دست یابی به امتیازات بیش تر و قرار دادن فرهنگ خودش به عنوان فرهنگ همگانی، آن ها را مطرح می نمایند. این امر نه تنها روند هم گرایی ملی را ناممکن می سازد که حتا واکنش هایی را نیز در مقابل خود برمی انگیزد.
با همه ی این ها نباید فراموش نماییم که حس و «تعلق قومی» حتا در مراحل پیشرفته ی ملی هم بر جای خود باقی می ماند و هرگز از درجه ی اهمیت و اعتبارش کاسته نمی شود. به عبارت دیگر، با تشکیل آزادانه و آگاهانه ی ملت، هرگز تعلقات قومی به کلی ازبین نخواهد رفت، چراکه نیاز به زمان زیادی دارد تا افراد متعلق به قومی که اینک در ارزش های عام (ملی) حل گردیده، تمامی عادات، رفتار و ارزش های قومی خود را یک باره کنار گذارند. مثلاً در جامعه ی آمریکا وقتی یک سیاه-پوست رییس جمهور آمریکا می گردد، با توجه به مرحله ی پیش رفته ی تشکیل «ملت» در آن جامعه، بازهم یک مسئله ی عادی به شمار نمی رود و از آن به عنوان یک «تغییر» تعبیر می گردد.
این به معنی مهم و عمده بودن جای گاه خرده فرهنگ ها حتا در کشوری چون آمریکاست و به خوبی نشان می دهد مسئله ی قومیت و وابستگی قومی ـ نژادی حتا در کشورهایی که به اوج برژوازی هم رسیده اند، هنوز دارای اهمیت خاصی بوده و مردم آن، تعلقات قومی خود را کنار نگذاشته و نسبت به آن حساسیت نشان می دهند. یا در کشوری مانند سویس، برای مسائل قومی حساب خاصی باز گردیده که به منظور جلوگیری از تنش میان آنان، نظام سیاسی را کنفدراسیونی نموده که نمایندگان هر قوم در شورای عالی اقوام (سنای آن کشور) از حق وتوی قومی برخوردارند.
لازم به این توضیح مختصر نیز دیده می شود که در جامعه ای مثل آمریکا، معضل و مانع «یگانگی ملی» به لحاظ اقتصادی و مناسبات تولیدی حل گردیده و زمینه-های اقتصادی و مرحله ی تولیدی ایجاد ملت کاملاً شکل گرفته است، ولی احساس و تعلق «ملی» در آمریکا همچنان به شدت وجود دارد. بنابراین، موارد مصرف داعیه های «ملی» در کشور بزرگ و مقتدری مانند امریکا اغلب در برابر بیگانگان صورت گرفته و نسبت آن به مراتب بیش تر از مصرف داخلی آن است.
هنوز در سطح داخلی امریکا، احساس قومی ـ نژادی مسئله ای حاد و قابل تأمل به شمار می رود و تنش «سیاه» و «سفید» یکی از معضلات روزمره ی آن جامعه ی برژوازی به شمار می رود و هنوز در مکاتب و کوچه ها، فرزند رنگین پوستان از تحقیر سفیدان هژمون طلب در امان نیستند و مبارزان حقوق زن از «فمنیست سیاه» و«فمنیست سفید» سخن می رانند. این است که نباید به مسئله ی «هویت-قومی» کم بها داد و با توصیه هایی که بوی جانب داری اش از حکام قوم- محور به مشام می رسد و یا با ظواهری دل سوزانه، ستم دیدگان و تحقیرشدگان را از پژوهش و پیمایش چنین اندیشه و راهی منصرف نمود.
ادامه دارد…
شبکه ی سرتاسری مردم هزاره