نویسنده: محمد کاظم وحیدی
قسمت اول
پیش گفتار
می دانم که رُک نوشتن و انتقال دادن واقعیت های عینی جامعه روی کاغذ، سر و صدا به راه می اندازد. واقعاً این و پس از سه سده ستم و نسل کشی و تحقیر و توهین و غصب زمین های ما و خلاصه روایابی انواع ستم و تبعیض، وقتی قلم به دست می گیریم، چه باید بنویسیم و اصولاً آن ها از ما چه انتظاری دارند؟ آیا معتقدند که با آنجام همه ی آن ها، اینک انسان های رام و مطیعی شده ایم که باید در مدح و ثنای اربابان ستم بنگاریم؟
واقعاً ستم و تحقیر پی گیرشان باید چنین نتیجه ای بدهد؟ یا این که باید و به طور حتم به فوران خشم بردگان رهیده از زیر ستم و ساطورشان واقف باشند و به قول ژان پل سارتر وقتی دهان بند را از این دهان های سیاه برگرفتید، چه امیدی داشتید؟ که مدح شما را سر دهند؟ سرهای پدران ما را که با زور تا به خاک خم کرده بودند، آیا گمان می کردید هرگاه بلند شدند، در نگاه شان تحسین و ستایش خواهید خواند؟.۱
پیش از ورود به بحث «هویت» می خواهم این سوال را مطرح نمایم که، آیا اساساً ما هویتی داریم و یا خیر؟ اگر جواب منفی باشد، پس به عنوان مبرم ترین وظیفه باید در جستجوی هویتی برای خود باشیم و یا این که آن را از نو و متناسب با شرایط و مناسبات و ساختار اجتماعی ـ فرهنگی خود بسازیم تا بتوانیم از وضعیت کنونی خود رها یابیم و سردرگمی و لنگاری در روش زندگی را از خود دور سازیم و از همین اکنون برای تعیین مسیر زندگی و سرنوشت فرداهای خود دست به کار شویم. اما اگر هویتی داریم که از آن بی خبریم و یا ما را در میان «هویت اصلی» و «هویت های ساختگی» سرگردان گذاشته اند، مسئله از اساس با مورد بالا فرق می-کند.
مهم ترین مسأله این است که ما نمی توانیم به هویتی گرایش یابیم و به آن چنگ بیندازیم که هیچ سنخیتی با هنجارهای رفتاری، باورها و ارزش های مردم ما نداشته و فاقد هرگونه نقش و اثری در تحولات زندگی ما باشد. در این صورت خوب است که در جستجوی درک و فهم هویت واقعی خود باشیم و اگر هم پس از استخراجش آن را فاقد توان و مشخصه ی انگیزه سازی برای وحدت و حرکت تکاملی جامعه ی خود یافتیم، آن-وقت تصمیم بگیریم تا راه دیگری پیش گیریم و هویت تازه ای که درخور وضعیت کنونی جامعه ی ما باشد، بیابیم.
به هرحال اگر اینک از «هویت» خود چیزی نمی دانیم و چنین پدیده ای برای ما کاملاً نامشخص است، پس معلوم نیست که هویت ناشناخته ی ما خوب و احیاناً نادرست باشد. این است که پیش قضاوت در مورد آن، باید درصدد شناسایی و شناخت آن برآییم. یعنی، پس از کشف یک هویت است که هرکسی باید فراخور درک و فهمش از مسایل، به بررسی، واکاوی و تحلیل آن بپردازد و دست آخر مسأله ی نقد و سپس تصمیم گیری در مورد رد و یا تکمیل آن را پیش کشد.
وقتی سخن از سردرگمی و ولنگاری پیش می آید، در واقع بحث از کنش و واکنش هایی است که یک جامعه در رابطه با وضعیت ناخوشایند موجودش باید پیش بگیرد تا به گونه ای خود را از آن وضعیت رها سازد. زمانی هم که واژه های «سردرگمی» و نیز «ولنگاری» را برای بیان مقصود خود به کار می برم، دقیقاً رکود نسبی جامعه ای نسبت به سرنوشتش را در نظر دارم که عملاً به هرگونه تغییر و تحولی در عرصه های سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و… پشت پا زده و به وضعیت ناگوار حاکم بر خودش ذلیلانه تن داده است.
با روی کار آمدن شرایط نوینی در کشور ما، مردم ما به خاطر گذار از دوره های مقاومت گذشته که عملاً وداعی متهورانه با دوره های رخوت سیاسی دور و درازی بوده و طی آن حماسه های کم نظیری را خلق نموده و «فدیه»های لازم به مثابه ی بهای آزادگی خود را نقداً پرداخته بود، امیدهای تازه ای یافت که در دوره ی نوین اجتماعی ـ سیاسی حاکم بر کشور می توان نتیجه ی آن همه پای مردی روی «هویت قومی» و اصول «عدالت-خواهی» را به دست آورد.
عده ای خوش باورانه این نسخه را برای ما پیچیدند که چون در دوران طلایی نوین همه چیز بر وفق مراد محرومان پیش خواهد رفت و مطالبات برحق مردم ما اتوماتیک مان به ما سپرده خواهند شد، پس با حفظ آرامش و عدم نقد و شکایت و اعتراض، تنها با روی آوری به تحصیل و درس، خود را از وضعیت ناروای گذشته برهانیم.
اساساً و با غالبیت فضای صلح طلبانه بر جامعه و کشور، چنین راه هایی که از آن به عنوان روش های مدنی یاد می گردید، عملاً پیموده شدند و با فارغ گشتن صدها و هزاران فرزند قوم از دانشگاه های کشور که با سال ها فراغت از عینیت جاری کشور و سرفرو بردن به درون کتاب و درس صورت گرفته بود، بازهم کوچک ترین مشکلی از مشکلات بی پایان مردم ما رفع نگردید.
به دنبال این دوره که جوانان تحصیل کرده ی ما با چشم پوشی از واقعیت های سیاسی پیرامونی به آن دست یافتند، موج محافظه کاری ناشی از یافتن کار و یا باقی ماندن بر سر وظیفه ای دولتی و یا مؤسسه ی بین المللی ای که با هزاران مشکل و تحقیر و واسطه به دست آمده، آغاز گردید که شاهد دور شدن لحظه به لحظه ی بخشی از جوانان ما از بدنه ی اصلی جامعه ی هزارگی و سرنوشت آن گشتیم. چراکه یافتن کار برای هزاره ای با داشتن تمایل به «هویت قومی» و نیز حساس بودن نسبت به سرنوشت مردمش و وضعیت تبعیض حاکم بر آن ها، از نادراتی است که تنها با نیرویی شبه معجزه میسر می باشد.
این است که جوان هزاره برای زندگی اش ناچار می شود تا میان منافع فردی و مسئولیت های قومی اش، تنها یکی را انتخاب نماید که به طور طبیعی گزینه ی اول انتخاب معمول این قشر محروم می باشد. یعنی روند تبعیض، همیشه و در همه ی مراحل زندگی، بر سر راه هزاره قرار داشته و او حتا پس از فراغت و با در دست داشتن سند آن، وقتی برای یافتن کاری به هر اداره ای پا می گذارد، با تبعیض های شدیدی مواجه می گردد. این امر ترسی وسواس گونه (phobia) را بر او مستولی می سازد که شکل گیری روانی متزلزل در او، پیامد خاص این وضعیت خواهد بود.
از آن پس دوران بازخوانی ها است و او متواتراً در حافظه اش این را مرور می کند که آخرین پناه ما «علم» و «ثروت» بود که شبانه روز به آن پرداختیم و دست آخر نخستینش را نسبت به دیگران بیش تر اندوختیم، ولی دومی که کاملاً در انحصار قوم حاکم بود. با همه ی این ها بازهم حتا اندکی از زیر فشارهای تبعیض و ستمی که آشکارا هدف شان قوم ما بود، رها نگشتیم. این سوال بارها در مغزش خطور می کند که به راستی حاکمیت تک قومه ی کشور با این وضعیت (تداوم تبعیض) چه هدفی را دنبال می نماید و با عدم توقف روند تبعیض حتا در سرفصل نوین به اصطلاح دموکراسی و حقوق بشر، و ابا نورزیدن از پیوند برادری با بی رحم ترین انسان-های جامعه ی ما (طالبان)، چه آینده ی هراسناک و تاریکی در انتظار ماست؟
متأسفانه خلق چنین وضعیت وحشت و دل هره باعث گشته تا مباحث اساسی پیرامون واکاوی و بازشناسی «هویت» به خاطر تصور سیاهی که از آینده ی سیاسی جامعه بر اذهان مستولی گشته است، به کناری نهاده شده و همگان سرگرم جنگ های زرگری رایج گردند. درحالی که تمامی این بحران های انسانی ریشه در عدم دست-یابی انسان های محروم و زیرستم این مرز و بوم به «هویت» واقعی خودشان می باشد. به عبارت دیگر، بدون درک و شناخت «هویت قومی» مجموعه های انسانی (اقوام) ساکن در این سرزمین، نمی توان به ماهیت مسخ فرهنگی ـ تاریخی اقوام بومی کشور با روش همسان سازی فرهنگی (Cultural assimilation) قوم حاکم که مبنای تمامی طرح ها و مأمول واپسین شان است، پی برد.
با سیل مهاجرت های اغلب اجباری و درازمدت اقوام محروم به کشورهای همسایه که عمدتاً به تولد نسل تازه-ای در دیار غربت و دور از ریشه منجر گشته است، بر تعداد مشکلات هویتی و سوالات فرا راه نسل غریب ساکن در غربت افزوده شده و این نسل نیز، هرگز نتوانسته است تا لحظه ای از زندگی پرتنش هویتی خود را فارغ از دغدغه و نگرانی به سر برد. گاهی بخشی از این سوال ها توسط نویسندگانی از میان همین نسل به میان کشیده می شوند که شرافت مندانه از ناتوانی خود نسبت به رنج ها، دلهره ها و نگرانی هایی سخن گفته اند، که خود نتوانسته اند تا از آن ها چشم بپوشند، بنابراین صادقانه و مسئولانه و برای ایجاد بحثی رهگشا آن ها را بیان داشته که از آن میان مثلاً می توان به نوشته ی خانم طاهره ابراهیم زاده زیر عنوان «سلام وکلامی بامدعیان روشنفکری ورئیس کرزی صاحب!» منتشر شده در سایت جمهوری سکوت، اشاره نمود.
وی می نویسد، «چرا من نوعی که در دیار غربت ،در بی هویتی، در دریایی از سؤالات و در جو سازی ویرانی یک نسل و یک ملت هستم، نمی توانم جواب سؤالاتم را پیدا کرده و با نگرشی شفاف و به دور از تعصبات و جهالت به خود و کشور و مردمم افتخار کنم». مشکل این خواهر به عنوان نماینده ای از یک جنس مورد تبعیض قرار گرفته زمانی عمیق تر می گردد که در کنار «بحران هویت» قومی اش، از بحران دیگر هویتی و آن هم از نوع «جنسی» اش (Sex) نیز رنج می برد.
تحمل شرایط ناگوار ناشی از تهاجم مداوم اندیشه های بحران زای حذف و مسخ کننده و ویران گر «هویت» ها، برای مدتی نه چندان دراز کار ساده ای نبوده و تحمل آن هم اگر نگویم ناممکن، اما مطمئناً بسی دشوار می باشد، چه برسد به تداوم چنین روندی به درازایی برابر با عمر چند نسل!! این مشکلات مضاعف که بعضاً با خطور سوالاتی مانند «چرا ما نمی توانیم کاری از پیش ببریم؟ چرا همیشه در ابتدای خط هستیم؟»۲
در ذهن، یا مطرح شدن شان توسط قلم ممکن می گردند، طی تفکری درون گرایانه ی انسان های درگیر با آن، نهایتاً آنان را به مرحله ی شک به تمامی اندیشه ها و کارکردهای تاکنونی خواهد رساند و این سوال مغزشان را فرا خواهدگرفت و میزان اضطراب شان خواهد افزود که، تا چه زمانی می شود به درون حلقه ی قومی خزید و با غرور و خودفریبی بر کارکرد دیگران خندید؟ دفاع هایی از این قبیل که سرشار خودفریبی و پنهان نمودن خودکم بینی ها است، هرچه هم سرسختانه و لجوجانه و پر از تعصب صورت بگیرند، بالأخره درهم خواهند شکست و با سخت تر شدن شرایط و مبارزات هویت طلبانه ی ما، حتا بخش عظیمی از «خود»ی هایی را که امروزه شعار فخر نمودن به قومیت را سرمی دهند، به تدریج به ترک مواضع بازشناسی و نیز افتخار به «قومیت»، مجبور خواهند شد. چرا؟ چون این وظیفه را کم تر فرد و جریان هزارگی جدی گرفته و چنین پژوهشی تاکنون هم به لحاظ زمانی به کندی پیش رفته و هم ازنظر میزان کاری که انجام یافته است، تکافوی نیاز نسل امروزی ما نمی باشد.
در این مدت مردم ما تمامی نصیحت هایی را که برای آرام ماندن شان لازم بوده، از دل و جان پذیرفته اند و هرگز صدا و فریاد جدی ای را از خود بیرون نداده و به مثابه ی به آزمون گرفتن راهی نو، تمامی پرده های نمایشی ای که رهبران کلاسیک بازیگران اصلی آن بودند را تا به آخر به تماشا نشسته اند تا به تعبیر بازیگران عرصه ی سیاست مردم ما، مبادا حرف ها و کارکردهای قومی هزاره ها قوم محوران انحصارگر را ناخرسند ساخته و به بهانه ای بر آن ها بتازند. اما با همه ی این ها باز بر ما تاختند و بهسود و ناهور ما را سوزاندند و برادران و خواهران ما را چه در آن جا و چا بر سر هر راهی که گیر آوردند، بی رحمانه و ناشکیبانه کشتند.
باز هم سکوت نمودیم تا به اندیشه ی از ما بهتران ارج نهاده و بر آن ها صحه گذاشته باشیم؛ تا مبادا که بیش از دیگران، مهتران ارجمند خود ما، تقبیح مان نکنند. در این مدت از بزرگ تران خویش سخت حرف شنوی نموده-ایم و هم به قشر تحصیل کرده ای که آنان را درس خوانده و فهمیده ی خود دانستیم و گاه بر گله مندی شان از پیشوایان پیش کسوت مان که راه نادرست می پیمایند صحه گذاشتیم و به آنان نیز اقتدا کردیم تا دست مان گیرد و از این منجلاب بیرون مان کشد، اما هیهات اگر اندکی هم از بدبختی ها و سرنوشت شومی که حکام قوم محور برای مان رقم زده بودند، رسته باشیم.
ادامه دارد…
شبکه ی سرتاسری مردم هزاره