نویسنده: اسدالله جعفری
شما هم اگر جای من بودید همین حال را می داشتید. آخر قرار ملاقات داشتن با خدا، هم شیرین است و طربناک، و هم پر هیمنه و هراس انگیز. بستگی به این دارد که ازکدام طیف جامعه باشی: فیلسوف، عارف، فقیه، …یا عامی
صبح آدینه بود، زمان چوبگزش را تند تند روی خط دستش می کشید و بر من نهیم می زد: هان! وقت می گذرد و نکند که سر قرار نرسی و از ما بهتران پیش خدا رفته و خدارا سر گرم کند.
هرلحظه که به زمان قرار نزدیک تر می شدم، بیش و بیشتر، در گرداب های خیال غرق می گشتم و گاه چنان گلویم قفل می شد که نفس در قفس سینه ام لب بر نی و نای می دمید.
واقعا که قرارملاقات داشتن با خدا خودش عالمی دارد! عالم پارادوکسیکال، جمع نقیضین و اجماع ضدین: رویش وریزش ، امید ویأس. امید به بیکرانه بودن لطف خدا وشوق چشیدن لبخند خدا و یأس از رانده شدن و روی برتاباندن خدا.
به هر تقدیر، یاعلی مدد گفته راه افتادم و یکه راست پیش پیش خود خدا نشستم و درست زانو بزانویش چمبر زدم و بدون هیچ هراسی چشمم را روی مردمک چشمان بی و صف و بیان خدا، قاب کردم تا خدا را شیرین تماشاکنم .
ولی برخلاف گفته ها و شنیده های از عارفان واصل، می نوشان حضور، نازک اندیشی فانیان مقام شهود، حیرت افکنان عالم فلسفه، روایتگری عاشقان پرسوخته، می زدگان روی نگار، بیماران خال لب یار و اسیران خم زلف دلدار، خدا را نه خندان و مست می ناب یافتم و نه غزل سرای برنشسته بر ساغر تجرید، دیدم و نه زلف پریشان برشانه رقصان بود و نه ابروی خم خمش در عطاب.
آری، بر خلاف آن همه روایت ها ی شور آفرین عارفان و عاشقان و آن همه رنگ خیال رخسار او که در خیالخانه ام نقش کرده بودم، خدا را غمگین و اشک ریزان یافتم و دقیق یادم هست و هنوز هم مثل گل آفتاب در آیینه جانم روشنِ روشن است که خدا شبیه «گل بگم» نشسته بود و به رسم «شیرین وچهل دختران» مخته می کرد و مانند «عمه سنگری» دستانش را روی زانوانش چمبر زده بود و مثل «زینب مزاری» اشک هایش دانه دانه روی دامنش می غلطید.
باورم نمی شد که خدا هم گریه کردن را بلد باشد! آخر فیلسوفان گفته بودند که خدا مجرد است و جسم ندارد و عارفان روایت می کردند که وقتی ما خدا را در عالم «هاهوت» و «عماء» شهود کردیم، نور نور بود.
باورم نمی شد که خدا چنین استخوان سوز بنالد و آتش گون آه از دل بر کشد و سینه اش چون آتش فشان پرگدازه باشد.
مگر می توانستم باور کنم که خدا مثل پدرم که در شهادت بابه مزاری سیاه پوشیده بود، سیاه بپوشد و مانند «کاکا ظفر» دست روی دست بزند و سینه چاک کند.
چه کاری می توانستم و بدنبال کدامین صاحب سر می رفتم تا بپرسم که خدارا چه شده و چرا چنین غم سنگین برشانه های خدا خیمه زده است؟
از دایره حضور خدا بیرون زدم و حیرت زده، سراغ کسانی را می گرفتم که بتوانم بپرسم که خدارا چه شده و چرا چنین آتش گون بر مجمر غم نشسته و چشمان عالم بین خدا در گرداب اشک غرق است؟
ناگهان یادم آمد که ازهمه نزدیک تر به خدا شهیدان هستند که آنان ساکنان حرم سر و عفاف ملکوتند.
در حریم حرم عرش خدا چرخی زدم و در ضلع شرقی عرش خدا حلقه ی شهیدان را دیدم که دایره وار برنشسته اند و سخن از خدا می گویند و اجازت ادب دارند.
گامی فراپیش نهادم و سلامی کردم و پرسیدم: خدا را چه شده است؟
از آن میان یک تن برخواست و گفت:
کاکاجان از کجا می یایی که چنین بی خبری؟ مگر طوفان فاجعه تو را نلرزانده است؟
آهسته و شرم گینانه پرسیدم:
کدام طوفان غم و کدام زلزله ی فاجعه؟
گفت: افشار افشار افشار افشار.
باردیگر شرمنده تراز قبل پرسیدم: کدام افشار؟
گفت: افشار کابل.
زبان درکامم قفل شد و دیگر توان پرسیدن نداشتم و عرق شرم بی خبری از افشار، جانم را منجمد کرد و سینه ام را کویر سوزانی ساخت که هیچ کلامی را جرئت رستن نبود.
از نگاه گرم او گرما گرفتم و جانم اندکی بهاری شد و توانستم جرئت پیداکنم و بپرسم:
مگر در افشار چه فاجعه ی رخ داد که حتی خدا را بگریه نشاند و شانه های خدا زیر بار این غم، خم شد؟
غمگین و پرسوز جواب داد:
در افشار آبشار خون از زمین تا عرش خدا امتداد پیداکرد و خون مردمی به ناحق ریخته شد که همه پر از خدا و آیینه جانشان، آیینه ی مهر علی و آل محمد(ص) بودند.
دیگر باره پرسیدم :
مگر افشار از کربلاهم فاجعه بار تربود؟
گفت:
افشار همان کربلا است و کربلا هم همین افشار بود و اگر چه در ظاهر، در کربلا حسین بود و یارانش و یزید واعوانش، در افشار هم حسین های مکتب حسین بودند و یزید های زمان و شمر ها وشریح های عمامه پیامبر برسر و خنجر ابولهب در آستین.
آری من هم گریه خدا را برشهیدان افشار دیدم و هنوز گرمی اشک خدا برگونه هایم هور هور می کند.