وقتی از «اعتصاب غذا» در رابطه با کشتار کویته فارغ گشتیم، خانه ی فرهنگ برنامه ی شب شعری را برای مایان و نیز در همبستگی با مردم کویته ترتیب داد. در آن بعدازظهر، بعد از چند شعری که سروده شد، شاعری از دیار خونین کویته از طریق اسکایپ شعری را در رابطه با حوادث آن جا سرود که اسمش بود «این جا کویته است». نمی دانم حالت روحانی ناشی از وضعیت دردناک کویته، در کنار گرسنگی های ۴۰ ساعته ای که بر ما مسلط شده بودند در تأثیرپذیری مان از آن شعر نقش داشته اند، و یا محتوای شعر به تنهایی توانسته بود روح همگان را تسخیر نماید. من و عباس وفا سخت گریستیم. شاید این اولین گزارش مستقیمی بود که از کویته به دست آورده بودیم و نحوه ی گزارشی که داده می شد، نیز بر عینی سازی فضای گزارش اثر خاصی گذاشته بود. گزارش گر، نخست از چشم دیدهایش گفت و زبان جادویی اش همه را طلسم کرده بود.
از آن پس نام «بسی گل» برایم معنی دیگری یافت و درصدد شدم تا به نحوی با وی ارتباط برقرار نمایم. آن روزها فضای مجازی پر شده بود از نوشته، حماسه سرایی و مرثیه در مورد کویته. تعریف ها و تحلیل های متعددی هم در خصوص اوضاع آن جا شنیده بودیم. اما سروده ی «این جا کویته است» با همه متفاوت بود و در بیانش، درد را به گونه ای ایماژیک ارائه می کرد و انگار دست مان را می گرفت و در علی آباد و حسین آباد می گشتاند و جنازه های بی دست و پا را نشان مان می داد.
خرابه ها و خون و تکه های گوشت را می دیدیم که با شعری که کم تر از معجزه نبود، پیش روی مان نمایان می شدند. شاعری که تا آن زمان حتا نامش را هم نشنیده بودم، اما با اولین سروده اش که به گوشم رسید، احساس کردم که باید از تبار بزرگان سرایندگی باشد که من از وی بی خبر بوده ام. خوب ،چنین چیزی هم ممکن بود چون من زیاد با شعر و شاعران سر و کاری نداشتم. سخنان «بسی گل» هرگز مارا به رؤیاهای شاعرانه نبرد، بلکه تکان مان داد و بر «ولنگاری»های مان هشدار داد.
روزی رسید که در فیسبوک یافتمش و درخواست دوستی دادم، که پذیرفته شد. برای من سراینده ی درد و مرگِ هم تبارانی با «بادام های تلخ در چشمان»، به خودی خود یک ارزش به شمار می رفت. یک بار که برای همکاری بیشتر در عرصه های دیگر با او تماس گرفتم، ناباورانه شنیدم که می گوید، «درکابل هستم». تماس گرفتم و برای جلسه ای که به تازگی برگزار کرده بودیم، دعوتش کردم. بعد او را به جلسات جامعه ی مدنی که در رابطه با سهمیه بندی کنکور برگزار می شد، بردم. از سخنان متین و رفتارش هم خوشم آمد.
یکی دو بار خصوصی نشست داشتیم تا بیش تر با اندیشه هایش آشنا شوم. در نشست ها می دیدم که درونش سرشار از پارادوکس شده بود. دردهای متعددی که از رخدادهای گوناگون زندگی در دلش تلنبار گشته بودند، در کنارش نگرانی بزرگ ناشی از بی سرنوشتی و آینده ای مبهم که او را آسوده نمی گذاشت. با همه ی این ها امید و باوری که به مبارزات دموکراتیک داشت، او را دچار درون گرایی شدید و نبرد با خودش نموده بود. به هرحال می توان ریشه ی تمامی تضادهای درونش را در تقابل «شاعر مبارز» بودن و یا «مبارز شاعر» شدن یافت که هنوز در تصمیم آن مردد است.
بسی گل سبک خاص خودش را در بیان دارد و زمانی که به بیان فاجعه ای می نشیند، با مهارت خاصی نخست بستر شکل گرفتن مناسبات و یا رخدادی را در جامعه پیش چشم ما می آورد. می خواهد بگوید در اوج بی خبری و بی تفاوتی ما است که ما را منفجر می کنند و اجسادمان را هم می پاشانند. این کار را با ظرافتی تمام انجام می دهد که نشان گر ماهیت آگاه و هوشیار وی به عنوان یک مبارز است. نخست با طعنه از «روزمرگی»های خود به مثابه ی نماد نوعی نسلش می گوید، پرده ها را بدون احساس شرم و عاری، پس می زند و متهورانه رازهای نهفته ی جامعه را بیرون می ریزد که وقتی برنامه ای برای اقدام نداری، باید بروی دنبال «جوک» تا نشان دهد که برای نسل درمانده، هم زمان «ارزش» خود را از دست داده و هم کندی گذارش تاب و بردباری را از او گرفته و سوگ مندانه باید اعتراف نمود که، این وضعیت مردم را در «رخوت» و «سکون» قرار داده است. بنابراین، وقتی طرحی برای کاری مثبت نداری، به گونه ای باید از کنار زمانه ی آبستن «درد»ها و «مرگ»ها بگذری و به عبارتی، آن ها را طوری دور بزنی که کسی نفهمد. برای عبور موفق و بی جنجال از آن، باید نسبت به تمامی رخدادهای پیرامونت کاملا «کرخت» و «بی تفاوت» باشی تا لا اقل زیر بار حسرت و اندوه، افسرده نشوی و رنج های عدم تعادل روانی کمرت را نشکند.
جوک این جا
این است که از عین می گریزی و راه پرسه زنی در جهان غیرعین را پیش می گیری تالحاظ و شاید هم ساعاتی از عمر روزانه ات را با «جوکی»، مطلب سرگرم کننده ای و یا هرچیز دیگری که واقعیت غالب پیرامونت را از تو دور کند، خوش باشی.
اگرچه عریان گویی «بسی گل» بس دردناک است و زیرپوست جامعه ی هزاره را برای یکایک ما بی رحمانه برملا می سازد و روشن می نماید که چگونه نسل امروز ما علی رغم «درد»های بی پایان و «مرگ»های کمین گرفته در پس دیوار هر خانه ای، هنوز دارد به فردیت خود عمق می بخشد و به جای التیام دردها، درصدد آن است تا آن ها را به زیر انبوهی از «جوک» و «لطیفه» پنهان نماید تا به طور زورکی فراموش گردند. با زهرخندهای شان به «فکاهی»ها، این طور می نمایانند که واقعا دردی ندارند و یا این که، اساسا کاری برای رهایی از دردها نمی توانند انجام دهند. یعنی، تسلیم شده اند دیگر، به کوه های دردی که ناجوان مردانه سنگینی شان را تنها به شانه های آنان می نمایانند. بی تعارف باید بگوییم که نسل امروز ما دیگر وامانده و سرگردان این هست که رخنه ی کدامین مرگ را زودتر از دیگری باید ببندد، که در آن هم ناکام است. این وضعیت شهر کویته، ناچار چشمان امید همه را به سوی کابلی دوخته است که «نسل پایداری»اش در دو دهه ی قبل، جهان را به نمایش «مقاومت» بی نظیرِ «هویت بخش» خودش دعوت نموده بود.
در کابل اما، نقش نسل بزرگ «فدا» و «افتخار» کم رنگ شده اینک، و نسل نو ما چشم ها را از دردهای همیشگی مردم برداشته و راه را به درون واژه ها و کتاب ها گشتانده اند. این رویکرد، او را نسبت به عینیت «مرگ»هایی که بر سر راه شان کار گذاشته اند، کاملا بی خبر و بی تفاوت نموده است. مسلما کتاب های ذهن پرور، نه درمان درد خودشان است و نه می تواند هم تبارانی را که در کویته با انفحارهای سرشار از کینه، تکه تکه می شوند، نجات دهد. و این «سپیدگویی» بسی گل، تکان دهنده است و چشم مبارزان و جامعه شناسان را به روی واقعیت های دورمانده از نگاه های پرده دارِ کتاب زده، باز می کند. گفته ها و سروده های «بسی» نشان می دهند که این رنج، خود او را هم سخت می آزرد و برای همین پیوسته آن را به یادمان می آورد. تو گویی مصمم و مکلف شده است تا چشم مان را بر واقعیت ها باز کند، و تا آن زمان هرگز رهای مان نخواهد کرد، گواه چنین ادعایی تکرار همان دردهای بی تفاوتی در آخر شعرش می باشد:
«بی تفاوت
صبور!
عادی
ادامه می دهیم
تا انفجار دیگر
تا تخریب بودای دیگر…!»
این به رخ کشیدن زخم های چرکین درون و زنگارهای روزگار و روزمرگی، که آگاهی های مان را به بازی گرفته و اراده ی ما را به سختی در زنجیر کشیده، یکی از هنرهای بزرگ «بسی گل»ی است که در پی قطع «انفجارهای ویران گر» دشمنان می باشد. او با سروده هایش «انفجار بیداری» از نوع دیگر را میان نسل کنونی به راه می اندازد تا شاید چشم بادامی ها برای درازمدت رخنه ی مرگ های دسته جمعی را چاره ای نمایند. انگار وظیفه ای بر دوش گرفته و خود باید تکانه ای پی در پی گردد برای بیداری جامعه ی ما، که دیگر «رخوت» را کنار باید گذارد و دیگرگونه به جهان دید.
«بسی گل» اما، خود گرفتار بندهای بی شمار از درون و برون است. گرفتار سردرگمی و سرگردانی هایی است که در زندگی اش تنیده اند. خواسته ی پدری ضعیف که هنوز امید زیادی به او دارد از سویی، تقاضاهای جدی برای مبارزات دموکراتیک ـ فمنیستی از دگر سو سنگینی خود را بر او انداخته اند که او را سخت می فشارند. او که سرگردان پیوستن به یکی از گزینه ها و یا تلفیق منطقی چندتای آن ها است، برای پدر عجالتا پاسخی دردناک دارد:
«بابا جز دختری در بادها هیچ ندارد».
یعنی دارد آخرین نجوایش را می کند که امیدی به این دخترک نازت نبند پدر، او خودش سخت با وسوسه های درون و کشاکش برون درگیر است و امیدی نیست که رها کند خود را از این همه رهزنان سودجو، و یا نقبی زند به بیرون از وضعیت «انگاره» و «نگرانی» و «حیرت»ی که در کمندشان مانده است.
او بی گمان در پی رهایی خود و «نسلش» می باشد و برای آن، وقت می گذارد و انرژی اش را هدیه می کند. فریادهایش همه نشان می دهند که به چنین آرزویی سخت دل بسته است، آن گاه که می گوید:
«یک روزن راه است از این دیوار ستبر بلند
تا دنیای رهایی
نه این روزن به قاعده ی من است، و نه من…
چاره ای نیست…
گاهی چاره ای نیست جز این که بپذیری
رهایی تو در پس این دیوار است…»
رنج ها و مرگ ها و ستبری «دیوارهای منع»، گاهی«بسی گل» را تا مرزهای «یأس» می کشانند، اما هرگز و در هیچ یک از کردار و پندارش، «امید باخته»اش نمی یابیم. این سراینده ی «رهایی» را بارها دیده ایم که یادداشت ها و روز نوشت هایش سرشار از ناله و نجوا برای ضعف و شکست های زندگی اش شده است. مشکلات روزانه اش و زخم زبان خناسان، آرزوی رهیدن از این جا و روزنه ای تنگ برای پیوستن به «آزادی»ای که در پس «دیوار ستبر و بلند» وجود دارد، کمرش را خمانده، اما هرگز به زانویش ننشانده است. در میان نوشته ها و اشعارش بارها خستگی و تنهایی هایی را بر زبان می آورد که توانش را سخت به چالش گرفته اند:
«صدای زخمی ات به گوش کسی نمی رسد».
یا آن جا که از متن نوشته هایش صدای درد و تا حدودی سرخوردگی را هم می شنوی که ترا دچار این پندار می کند، آیا او خورد شده است؟ در سرفصلی که در بی صدایی با خود نجواکنان می گوید:
«مچاله در خودت…
مچاله در بین کاغذهای خط خطی…
درد می کشی
منحنی
اریب
شکسته
شکسته تر…»
درد پی درد و نگارشی پیوسته از مانع ها، گاه او را به گریز از جهان عین می کشاند. این پارادوکس دیگر از شیرزنی است که دست از تلاش برنمی دارد، گرجه بعضا خودش هم دچار سردرگمی شدید می گردد و گاهی پیامد کارش و نهایت راهش را هم گم می کند، اما با همه ی این ها دست از اندیشیدن و برملاسازی نکبت ها برنمی دارد. می بینیم از سویی در نبرد با «رخوت»، «بی تفاوتی»، دیوارهای ستبر و بلند و تمامی موانع هرگز کوتاه نمی آید و حتا با ویژگی خاص خودش ما را تا اعماق پنهان جامعه می کشاند، اما بعضا به فکر گریز از عین می افتد و همه ی «فنومن»ها و هر آن چه عینیت دارد، در او ایجاد نفرت می کند و در جستجوی راه دیگری می افتد:
«زندگی مسخره تر ادامه پیدا می کند با مردمی که فقط تلخ اند،
در این دنیای قبرها و قضاوت ها…
در حاشیه ی خودم چیده می شوم و لنگر می اندازم
کنار آسمانی که دور دست هایش مه آلود است…»
………………………..
«خوشحالی که همین جور غیر رسمی تو قلبم به وجود می یاد
بابت این که یه جایی،
یه مملکتی توی این دنیای مجازی غیر رسمی دارم که می تونم در اون بنویسم…
حرفها…
شعرها و گاهی روزنوشت ها»
این گریز در واقع تنها راه حل برای روزهای آشفته اش بوده و آن گاه که با نگاهی دیگر به مردم و دردهایش می بیند، نه تنها سرشار از امید می گردد و در شعر «این جا کویته است» بار دیگر متولد می گردد، که «امید»های وافرش را به رگ های جامعه جاری می سازد تا به آنان رونق و نیرو ببخشد.
نگاه ژرف «بسی گل» به «عین»، تصورات و تخیلات شاعرانه اش را هم بهره مند می سازند. وقتی می سراید، هرگز دچار سرگیجه های شاعرانه ای نمی گردد که او را غریبه با خود و جان و جهان پیرامونش سازد. دقیقا همین نکته و ویژگی است که وقتی «بسی گل» را مقایسه می کنی با بزرگانی چون «فروغ فرخ زاد» و دردهایی که به زودی زمین گیرش کردند، می بینیم که «بسی گل» هرگز چون او تنها در خم و رنج «زنانگی»اش در تقلا نبوده است. درد و مرگ های بی پایان مردم، «بسی گل» را نحیف کرده، حال آن که فروغ را با این عرصه کاری نبود. در تخیل و ایماژ نیز، وقتی فروغ از نیازش به رهایی تعبیری نسبتا نامعقولی می کند و می گوید،
«سهم من
آسمانیاست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد»،
«بسی گل» در سخن از سهم زنانگی اش از جهان و جامعه، واقعیت اجتماعی «حصار بودن» زن را درک می کند و حین شعر جایگاه واقعی اش را با دقت و ظرافت به تصویر می کشد. «بسی» چهاردیواریای را که برای قید و بند «زن» ساخته اند، می شناسد و با خودفریبی های شاعرانه یا روشنفکرانه هرگز به انکارش نمی پردازد. او می داند که برای رسیدن به آسمان، باید امید به پنجره بست و به خوبی فاصله و مانع واقعی میان «خود زنانه»اش، با آسمان را رسم می کند و هرگز دچار توهمی نمی گردد که فروغ را در بر گرفته بود تا خود را در پهنه ی آزاد طبیعت ببیند و از آن جا «آسمان» را آرزو نماید. در این خصوص او پیکارش برای رسیدن به آسمان رهایی را از درون خانه رو سوی بیرون، آغاز می کند و می سراید:
«سهم من از پنجره
پرده ای آویخته…»
وقتی از بسی گل می گوییم، در واقع داریم انسان مقاومِ و پیله گری را می بینیم که پیوسته درد «زخم زبان»ها و «فراق جگرگوشه» ها را می کشد، همچنین «تنهایی» و نبود هم دردی که درکش کند، بارهای گرانی هستند که سخت زیرفشارش گذارده اند و هر از گاهی ناله های سروده هایش را بلندتر می کنند. در جامعه ای که هیچ زنی در پی سهمش از پنجره نیست و هر کس متاعی برای شکم و زیرآن را می جوید، بسی اما باز نمی ایستد و هیچ چیز او را غرق در «روزمرگی» و «لذت» نمی کند و تزلزلی به عزمش برای «رهایی»، راه نمی دهد. گرچه سخت است بریدن و گسستن، اما تصمیمش قطعی است و خودش می گوید:
«از همه چیز رد شو و برو…»
عجیب است این همه همت و اراده که یک باره از تمامی گذشته ات بگذری و تمام آن چه با رنج و دردت هستی یافته اند را نادیده بگیری و بسپاری شان به دیگری،
«پشت سرت سی سال خاطره…
سی سال درد…
سی سال لبخند و سی سال زندگی را در گوشه ای از این شهر غمگین،
یادگاری بگذار و برو!»
دردهای بسی گاه چنان اوج می گیرند که خواننده ی با احساس را آرام نمی گذارد. آوارگی های پی در پی، از «زندگی»، «اندیشه»ها، «عشق»، از دیارها و تعلقات و همه چیزی که ساخته و یا خود داشته است. چنین انسانی نیاز به آرامشی دارد که مدتی را باید دور از هر غوغایی بگذراند. شاید در برابر «صلصلال» و «شه مامه» به زانو نشیند و عظمتی را به نظاره گیرد که صلصال بزرگ و جاودانه حتا در نابودی اش، «ابهت» بزرگیِ خود را از دست نداده است. این است که بسی برای آرمان بزرگش باید فراتر انسان های عادی تحمل و شکیبایی را در خود بیافریند، و این را از غیر از صلصال نمی تواند جست، چنان که این روزها در حضور آن روح بزرگ و جاودانه خلوت کرده است.
زمزمه های درد تنهایی، و هرز زمان و انرژی، سوزاندن تمام عاطفه هایی که داشته است، بسا انسان های نام داری را از پا در می آورد. آری، خودش اینک و با سپری نمودن این فراز و فرودهای تلخ و شیرین و با میمنت ولادت نوینی که پس از «این جا کویته است» داشته است، استاد بزرگ تجربه ی «درد»، «تنهایی» و «پایداری» گشته است و می داند که در این گونه موارد و سرفصل ها چه باید بکند و چه راهی را پیش بگیرد. او می داند که نباید در سرفصل بریدن ها، در جا زد و در زیر آوار غمش دفن شد. باید فصل دیگر گشود و «نو» دیگری را آفرید. او ایمانش به آغاز فصل گرم را چنین آغازید:
«به هیچ چیز فکر نکن…
به هیچ کس نیاندیش…
دلتنگ هیچ کس نباش…
و اصلا به این فکر نکن
که در کدام گوشه ی این دنیای غمگین
کسی منتظر توست!!»
این اراده و تصمیم به بریدن از همه چیز، همگان را از درون آتش می زند. این است که «بسی» را نمی توان تنها با شعرهایش شناخت، که باید او را در یک هم آیی و آمیختگی «زندگی» و «سروده»هایش درک نمود. بسی هرگز با لمیدن در کافه های روشنفکری به ترتیب واژه ها نپرداخته، که واژه هایش خود از متن «خون» و «رنج» و «دنیای خاص» خود و هم تبارانش به شکل منظم و دل نشینی تراویده اند. بسی هرگز با نوشیدن «قهوه» و «شراب» خودش را مست نکرده که در آن حالت با اداهای شاعرانه به سرایش بپردازد و بیش از هرچیزی، به فکر ابریشمین و «هنری» نمودن شعرش باشد که شاعران در دنیای پراضطراب «عین» نمی یابندش و برای همین با گریز از خود (مستی) در جستجویش می روند.
زندگی بسی خود سرتاپا «شعر» است و نظمی از واژه های واقعی زندگی، یعنی «درد»، «درک»، «بریدن» و «گسستن»، «شادی» و «غم» و به ویژه «خون»هایی که بی وقفه از دامن بوداهای سرزمین ما که «بادام های تلخ»ی در گودی پر درد چشمان شان جا گرفته اند، می چکد. و به عبارتی، «بسی» با مردمش اُخت شده و دقیقا برای همین هم، سروده های «بسی» هم گام با فراز و نشیب سرنوشت مردش، گاه زمخت و خونین می شوند و چنگی بر دل شاعران ظریف پسندی که غرق در «هنری»شدن سروده هایند، نمی اندازند، اما در عوض وجدان ها را بیدار می نماید و مردم را گرویده ی خود می سازد. خوب، این گناه بسی نیست که شیفته ی «درد» و «خشم»ی شده باشد، که مانند تمامی زمختی های دیگر به زندگی او و هم تبارانش تزریق گشته اند. پس او جز «عین» را نمی گوید، گرچه شعر را باید با «تصاویر» و «ایماژ»های ظریف سرود تا مستی شاعرانه ی شاعران را خراب نکند.
آری، این همه رنج اگر یک جایی در زندگی جا بگیرند، دسته دسته مردان بزرگ را هم زمین گیر خواهد نمود. این است که امروزه و در گریز از دردهای بی حسابی که به طور بی پایان بر تبارم می بارد، نسل نوش را به درون کتاب های مخنث ساز برده اند. «بسی گل» را چنین دردهایی اما، برای مدتی کوتاه در قعر تنهایی ها فرو برده و چند بیتی «یأس» آلود را از زبانش بیرون کشیده که در فریادهای تنهایی اش نقش بسته اند،
«سراب ها رژه می روند»
و چند خط پایین تر ضجه های نومیدی را کمی بلندتر سر می دهد که،
«فراموش کن!
دنیا آنقدرها هم ارزش جیغ زدن ندارد.»
در چنین حالتی شاید تصور شود که «بسی» در این جا و بر این نقطه ها بر زانو نشسته و جز «یأس» سرایی کاری از دستش نمی آید. اما در این حس غریب ما که می پنداریم این تنهایی از پایش خواهد انداخت، باز صدایش را بر بلنداها می شنویم که به استواری خودش، ایستاده است و فریاد می زند و خلقی غرقه در خونِ ستم را به برپایی «انسانیت» و ««پایداری» می خواند. دیگر مطمئن می شویم که «بسی» ما را و مردمان بادام چشمی را که در زندگی و خاطرات شان جز تلخی چیزی ندیده اند، هنوز رها و فراموش نکرده است. و ما درک می کنیم که او اینک نمادی از «مقاومت» در برابر نامردمانه های زندگی و ستم های پلید تبدیل گشته است.
«از کابوس هایت گذر خواهی کرد بانو!
از سایه روشن حرف ها…
از تاریک روشنای نگاه ها گذر خواهی کرد
و به مرز می رسی»